سرمه دانت را از طاقچه دزدیدم
و در خلوت خیالت با او رقصیدمتو گفتی : " خواب بوده ای انگار ! "
دستهایم عطر آغوش تو را گرفت
و سینه ام آوازی را خواند که قلب تو سروده بود ...تو گفتی : " خواب بوده ای انگار ! "
برای کودکی که آرام آرام در تو می شکفت
با سرانگشت لالایی خواندم
تبسمی کردی و گفتی :
" خواب بوده ام انگار ! "
از چشمه ای که در دستم گذاشتی
آبی به صورتم زدم
و در کوچه رها شدم
C†?êmê§ |